داستان عارفانه : حکمت خدا (خواندنی) - بهترین عکس ها ی بازیگران زن و مرد و کلیپ های جدید ایرانی و خارجی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
your ads
موضوعات گل پسر

بخش دانلود تصویری: کلیپ سخنرانی های جالب کلیپ های دوربین مخفی کلیپ های جنجالی و داغ کلیپ های جالب و باحال کلیپ های خنده دار کلیپ های حوادث
بخش مدل های جذاب: عکس های مدل لباس مردانه عکس مدل آرایش و زیبایی عکس مدل کیف کلاه کفش عکس های مدل لباس زنانه عکس مدل لباس عروس عکس مدل جواهر آلات عکس مدل لباس داماد
بخش تصاویر: عکس های شخصیت ها عکس های خنده دار عکس های حیوانات عکس های عاشقانه عکس های ورزشی عکس های متفاوت عکس های حوادث عکس های ماشین عکس های مذهبی عکس های والپیر عکس های مناظر عکس های عجیب
بخش بازیگران: عکس های گلشیفته فراهانی عکس های مصطفی زمانی عکس های کتایون ریاحی عکس های فیلم های روز عکس های جومونگ عکس های سوسانو عکس های یانگوم بیوگرافی ها
بخش اس ام اس و متن ها: اس ام اس سرکاری اس ام اس عاشقانه داستان عاشقانه داستان عارفانه شعر طنز حکایت و داستان
بخش ترفند ها : ترفند اینترنت ترفند کامپیوتر ترفند موبایل ترفند یاهو
بخش دانلود نرم افزار : ابزار دانلود و آپلود ابزار مولتی مدیا تلفن و ارتباطات ابزار کاربردی ابزار صوتی ابزارطراحی ابزار ویندوز ابزار عکس ابزار هک کی لاگر
بخش دانلود بازی : بازی های کامپیوتر بازی های موبایل
بخش متفرقه: فروشگاه اینترنتی فال و طالع بینی طنز پسرونه طنز دخترونه مطالب عشقولانه ایران شناسی مطالب خبری
ads
آمار سیرک
your ads
عکس
عضویت درگل پسر

شناسه:
ایمیلتان:


لینک بازار
تبلیغات درگل پسر
لینکستان





پستIRAN
داستان عارفانه : حکمت خدا (خواندنی)
نوشته : گل پسر | درتاریخ : 88/1/23 | درساعت : ساعت 2:10 عصر


WwW.SirK.TK /بزرگترین سیرک تفریحی ایران /عارفانه حکمت خدا

گنجشک با خدا قهر بود.......روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.....

توجه توجه HOT HOTبرای خوندن بقیه این داستان عارفانه روی ادامه مطلب کلیک کنتوجه توجه HOT HOT


و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...



داغ کن - کلوب دات کام

صفحات دیگرگل پسر

آدرس باکستون رو دوباره بفرستید !!!!