در زدم و وارد شدم. پاهایش را روی میز گذاشته بود و بوی گند سیگار برگش همه جا را گرفته بود. مدیر هم بیصدا پشت میزش نشسته بود. خداحافظی کردم و رفتم.
بعدها گفتند برای ادامه تحصیل یا کسب درآمد بیشتر رفته ام ولی مشکل من فقط این بود که نمی توانستم بوی گند را تحمل کنم!.
داستان کوتاه از محمدرضا میبدی.نویسنده ی ایرانی
برای مشاهده همه ی داستان ها روی ادامه مطلب کلیک کن
--------------------------------------------------(2)
موش گفت:
- افسوس!. دنیا روز به روز تنگ تر می شود. سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم می گرفت. دویدوم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطه ی افق دیوار هایی سر به آسمان می کشند آسوده خاطر شدم. اما این دیوار های بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شوند که من از هم اکنون خودم را در آخرِ خط می بینم و تله ای که باید در آن افتم پیش چشمم است.
- چاره ات در این است که جهتت را عوض کنی.
گربه در حالی که او را می درید چنین گفت.
داستان کوتاه از فرانتس کافکا.نویسنده ی اهل چک
------------------------------------------------------------ (3)
شاگردان من، فکر می کنم با مطالعه ی دقیق این ساکنان پیشین، از الگو های رفتاری، شیوه ی زندگی ابتدایی و بی هدف آن ها، چیز هایی که به آن اهمیت می دادند، و از تخریب کامل و مطلق خود و محیط زیستشان، به آسانی بتوان دریافت که سزاوار چیزی جز نابودی کهکشانشان نبودند، یعنی کاری که ما انجام دادیم.
سوالی نیست؟.
داستان کوتاه از کالین کمپل.نویسنده ی انگلیسی